Epilogue to Iran Ink
Copper, gold, mustard, gleaming, floating in the mirage of long hot days. An expanse of hot torrid land. Hills in the middle, range of mountains out on the horizon, subterranean waters resounding harmoniously. Thorn bushes amassed here, scattered there, scorpions in courtship, rattlesnakes playing in an orchestra; stranded birds dosing off under the shelter of an arid rock waiting to fly away. A cyclon curling up, a caravan of loaded beasts struggling solomnly across the endless path. An occasional emerald oasis, refreshing the tired eyes. At night the universe leaping forward, stars hanging upside down. The moon indulging in the heat of the day and the cool of the night. Dawn emerging with morning dews evaporating swiftly, the air heaving with the approach of the sunrise. A myth exists that God herself monitored the genesis of the deserts of south-east Persia. Otherwise, how could the sequel of beauty and the total serinity in that barren plain have come into existence with such precision and professionalism. (an opening to Chapter One of the historical novel, Pomegranate Hearts, Rouhi Shafii, Shiraz Press, United Kingdom, 2006).
And there stands in the middle of this desert, the ancient city of Kerman, where my mother's family came from and where I was born and lived until seven years of age. I will take you to kerman through my family photos which speak the history. I will take you to Jiroft, a small town then and a big city now, where my father came from and where I lived until the age of twelve; to the town of Bam, where my aunt moved with her huband and I was sent to live with her and finish high school. You will see photos of my family and you will read the story behinbd each photo.
My Picture Book will take you to Tehran, where I went to study at the university in the early 1960s and where the rest of my family migrated shortly afterwards. Tehran of the 1960-70 will come to life in my Picture Book. I will, at the end of this chapter of Iran Ink take you to the unfinished life which my family & I are living in our borrowed home, England.
I think it is vital that our children who don't remember much about their homeland and our grandchildren who have no idea of our past, thread around the tendril of history and stand firm on the roots which had existed in that farway land as far as time goes back.
The opening of 'Iran Ink' takes you, the reader behind the curtain of time and brings to life a portion of the lives of us ordinary people who were thrown out of our familiar orbit by an incident which was partly our own making.
I dedicate my "Picture Book" to those Iranian children who have lived through the distortion of history in recent years.
-------------------------------------------------------------------------------------------------
پیشگفتار
رنگهای مسین، طلائی، و خردلی در هوای گرم روزهای طولانی شناورند. فضای پهناور وبیابان خشک و سوزان است. تپه ماهورهائی در میان کویر، سلسله کوههائی در افق دور، صدای ارام ابهای زیرزمینی از دل سنگ، بوته خارهای پراکنده اینجا و انجا، عقربها در حال عشقبازی، مارهای زنگوله دار سرگرم نواختن در ارکستر هماهنگ، پرندگان گمشده در پناه صخرهای خشک در حال چرت زدن تا پس از رفع خستگی به اشیان پرواز کنند. گردبادی تنوره کشیده بهوا، کاروانی باهستگی در حال حرکت در بی پایان راه. واحه ای زمردین در دوردست بانتظار چشمان خسته. شب، کهکشان سرازیر زمین، ستارگان معلق مانده در هوا، ماه غرق در رویا ی گرم روز و خنکای شب. دانه های نادر شبنم با دمیدن شفق در حال تبخیر و هوا در جدال با هرم اتش روز. در اسطوره ها امده است که خداوند خود بر ساختن بیابانهای جنوب شرقی ایران نظارت کرد. گرنه اینهمه نظم و دقت و زیبائی و سکون در ان سرزمین نازا چگونه ممکن تواند بود. -( برگرفته از اولین پاراگراف کتاب قلبهای انار، نوشته روحی شفیعی،بزبان انگلیسی،2006، چاپ شیراز پرس، انگلستان،
رنگهای مسین، طلائی، و خردلی در هوای گرم روزهای طولانی شناورند. فضای پهناور وبیابان خشک و سوزان است. تپه ماهورهائی در میان کویر، سلسله کوههائی در افق دور، صدای ارام ابهای زیرزمینی از دل سنگ، بوته خارهای پراکنده اینجا و انجا، عقربها در حال عشقبازی، مارهای زنگوله دار سرگرم نواختن در ارکستر هماهنگ، پرندگان گمشده در پناه صخرهای خشک در حال چرت زدن تا پس از رفع خستگی به اشیان پرواز کنند. گردبادی تنوره کشیده بهوا، کاروانی باهستگی در حال حرکت در بی پایان راه. واحه ای زمردین در دوردست بانتظار چشمان خسته. شب، کهکشان سرازیر زمین، ستارگان معلق مانده در هوا، ماه غرق در رویا ی گرم روز و خنکای شب. دانه های نادر شبنم با دمیدن شفق در حال تبخیر و هوا در جدال با هرم اتش روز. در اسطوره ها امده است که خداوند خود بر ساختن بیابانهای جنوب شرقی ایران نظارت کرد. گرنه اینهمه نظم و دقت و زیبائی و سکون در ان سرزمین نازا چگونه ممکن تواند بود. -( برگرفته از اولین پاراگراف کتاب قلبهای انار، نوشته روحی شفیعی،بزبان انگلیسی،2006، چاپ شیراز پرس، انگلستان،
در حاشیه این کویر گرم شهر باستانی کرمان قرار دارد که شهرآ باء و اجدادی خانواده مادرم و نیز زادگاه من است. من تا سن 7 سالگی در کرمان زندگی میکردم و پس از ان بهمراه خانواده ام به جیرفت کوچ کردم که در ان دوران ده کوچکی بود. پدرم از طایفه ای میامد که نسل در نسل در کوهستانها ی شمال جیرفت و دره های سرسبز ان ساکن بودند. زمانی که د بستان را بپایان رساندم شهر جیرفت فاقد دبیرستان دخترانه بود و من ناگزیر برای ادامه تحصیل راهی شهرستان بم شدم. جائی که خاله و مادر بزرگم زندگی میکردند. پایان دبیرستان مرا وادار به کوچ دوباره به تهران کرد تا در دانشگاه ادامه تحصیل دهم. همه خانواده من بزودی ساکن تهران شدند.
در سالهای سنگین 1360، جنگ ایران و عراق و شرایط مخوف زندگی مرا وادار به کوچی دوباره به کشوری کرد که اکنون وطن دوم من و فرزندان و نواده های انهاست. وطنی که گرچه ما را بعاریت گرفته است اما بهرحال پس از گذشت چند دهه با تار و پودش خو گرفته ایم و احتمالا گور ما هم در جائی در این وطن عاریه ای بیادگار خواهد ماند
* * *
تاریخ را میتوان باشکال مختلف بازگو کرد. من برانم تا تاریخ اجتماعی دوران خودم را از طریق عکس های بیادگار مانده از سالهای دور و نزدیک برای شما بازگو کنم. عکس هائی که گوشه ها ئی از یک دوران 70 ساله را بازگو خواهند. دورانی که از سالهای کشف حجاب رضاشاهی اغاز و به مهاجرت ناخواسته من و خانواده ام به کشور انگلستان و میلیونها ایرانی به سرتاسر جهان ادامه دارد. باشد تا از طریق نوشته های حاشیه برهر عکس بیاد بیاوریم روزگاران سپری شده را
* * *
تاریخ را میتوان باشکال مختلف بازگو کرد. من برانم تا تاریخ اجتماعی دوران خودم را از طریق عکس های بیادگار مانده از سالهای دور و نزدیک برای شما بازگو کنم. عکس هائی که گوشه ها ئی از یک دوران 70 ساله را بازگو خواهند. دورانی که از سالهای کشف حجاب رضاشاهی اغاز و به مهاجرت ناخواسته من و خانواده ام به کشور انگلستان و میلیونها ایرانی به سرتاسر جهان ادامه دارد. باشد تا از طریق نوشته های حاشیه برهر عکس بیاد بیاوریم روزگاران سپری شده را
کتاب عکس واره من یادگاری است برای فرزندانم و کودکان خانواده ام و نوادگان انان تا پای در ریشه ای استوار نگهدارند و بدانند که ریشه های انها عمری بدرازای خود تاریخ دارد. این عکسواره تاریخ را به همه فرزندان مهاجر وطنم تقدیم میکنم تا در این سردرگمی تاریخی با پای استوار در ریشه های تاریخ بایستند
-------------------------------------------------------------------------------------------------
No comments:
Post a Comment